ویدئو | دومین پاتوق ایده و پژوهش باشگاه فیلم رویش (اهل روایت) در مشهد با حضور حبیب‌الله والی‌نژاد ضرورت تقویت نظارت بر صنعت چاپ و رفع چالش‌های اقتصادی کشور تأسیس موزه ملی چاپ، گام بزرگی در حفظ فرهنگ و تاریخ صنعت چاپ مدیر کل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی: صنعت چاپ نقش بی‌بدیلی در توسعه نشر کتاب در سطح بین المللی دارد مراسم تجلیل از برگزیدگان صنعت چاپ خراسان رضوی برگزار شد سریال‌های جدید «تانک خورها» و «هشت‌پا» روی آنتن سیما می‌روند برگزاری انتخابات انجمن‌های هنر‌های تجسمی خراسان رضوی پس از ۵ سال وقفه «سانتوش» نماینده بریتانیا در راه اسکار بن استیلر سراغ فیلم کمدی «دینک» می رود تاکتیک‌های یک دیکتاتور | بررسی زمینه‌های ظهور قصاب بغداد با نگاهی به کتاب «صدام، از ظهور تا سقوطش» استقبال از فیلم «قلب رقه» در هفته دفاع مقدس | حضور بیش از ۵۰ هزار مخاطب در اکران‌های مردمی رئیس شورای اسلامی شهر مشهد: ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را وظیفه خود در شورای شهر می‌دانیم صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳ راه‌یابی نمایش‌نامه «فتح‌نامه سلطان ماضی» اثر زنده‌یاد «سعید تشکری» به جشنواره ملی تئاتر اقتباس رونمایی از دیوارنگاره «از حماسه دیروز تا حماسه امروز» | شهردار مشهد مقدس: حماسه دفاع مقدس باید توسط هنرمندان ما ثبت و ماندگار شود آغاز دومین دوره جشنواره ملی سرود فجر بسیج پوستر جدید فیلم سینمایی جوکر ۲ منتشر شد | اوج جنون در یک تصویر + عکس ممیزی عجیب‌وغریب برای فیلم «بی‌سروصدا» نگاهی به قسمت اول سریال «بازنده»
سرخط خبرها

بر بلندای شهر

  • کد خبر: ۱۷۴۷۶۶
  • ۲۷ تير ۱۴۰۲ - ۱۷:۴۵
بر بلندای شهر
مرد میان سال آمد سرخط تاکسی ها. چندتا از راننده‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت: «آقا فلکه پارک می‌ری بپر بالا.»

مرد میان سال آمد سرخط تاکسی ها. چندتا از راننده‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت: «آقا فلکه پارک می‌ری بپر بالا.» دیگری گفت: «دربست هم می‌ری در خدمتیم.»، اما مرد همان گوشه زیر سایه درخت ماند و چیزی نگفت. چند تاکسی مسافرشان را زدند و رفتند و چند تاکسی جدید به خط اضافه شدند، اما مرد همچنان ایستاده بود. یک تاکسی زرد تمیز و براق از راه رسید. راننده جوانش پیاده شد، از همان جا به همکارانش سلامی داد.

از توی پخشش صدای ترانه‌ای قدیمی به گوش می‌رسید. راننده دستمالی را برداشت و شروع کرد به برق انداختن شیشه تاکسی اش که به نظر نیاز به تمیزکردن نداشت. هم زمان با صدای پخش، زمزمه می‌کرد: «سیمین بری افسونگری آری....» مرد میان سال از زیر سایه درخت درآمد و رفت به سمت راننده جوان.

بعد با صدای آرامی گفت: «آقا دربست می‌ری؟» مرد جوان نگاهی به مرد کرد و بعد گفت: «کجا می‌خوای بری؟ همکاران دیگه از من نوبتشون جلوتره.» مرد گفت: «من در اختیار می‌خوام و ترجیحم اینه که با شما برم.»

راننده گفت: «خیلی خب، بفرما.» مرد آدرسی به راننده داد و چند دقیقه بعد در همان نزدیکی جلو یک خانه قدیمی توقف کرد. مسافر به راننده گفت: «چند لحظه منتظر باشید، من برمی گردم.» مرد مسافر داخل خانه شد و چند دقیقه بعد با تعداد زیادی بادکنک برگشت. به راننده که با تعجب نگاهش می‌کرد، گفت: «لطفا در عقب رو باز کنید.» راننده در را باز کرد و مرد بادکنک‌ها را گذاشت روی صندلی.

مرد دوباره برگشت توی خانه و این بار با یک دسته گل و یک کیک برگشت. دسته گل و کیک را بااحتیاط گذاشت روی صندلی. برای بار سوم رفت توی خانه و این بار با یک قاب که عکس زنی لبخند به لب داشت، برگشت. نشست صندلی جلو و قاب را هم توی بغلش نگه داشت. به راننده گفت: «آقا کوه پارک رو بلدید؟» راننده گفت: «بله.»

مرد گفت: «لطفا ما رو ببرید، اونجا.» وقتی رسیدند به مقصد، خورشیدتقریبا خودش را چسبانده بود به لبه شهر و فکر غروب کردن در سرش بود. مسافر از راننده خواست که گوشه‌ای دنج توقف کند. مسافر بادکنک‌ها را به اطراف یک نیمکت رو به منظره شهر بست. دسته گل و کیک را روی نیمکت گذاشت و شمعی را روی کیک روشن کرد.

بعد خودش نشست وسط نیمکت و قاب عکس را توی بغلش گرفت. راننده تاکسی پخشش را روشن کرد: «آسمان چشم او آیینه کیست....» خورشید آرام آرام می‌خزید پشت شهر.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->